بهزیستی و بهزیستن: بازاندیشی در معنای زندگی خوب در جهان امروز
حسین عباسی اقدم
در جهانی که شاخصهای توسعه اقتصادی، سطح اشتغال، رفاه اجتماعی و رشد فناوری بیش از هر زمان دیگری پیشرفت کردهاند، یک پرسش بنیادین همچنان ذهن اندیشمندان علوم انسانی را به خود مشغول کرده است: که آیا مردم واقعاً «خوب زندگی میکنند»؟
این پرسش ما را به دو مفهوم مهم در ادبیات معاصر علوم اجتماعی و روانشناسی هدایت میکند: بهزیستی (well-being) و بهزیستن (well-living)
در ادبیات علمی، «بهزیستی» اغلب با شاخصهایی چون رضایت از زندگی، سلامت روان، کاهش اضطراب، شادی ذهنی و حمایت اجتماعی سنجیده میشود. سازمانهایی چون OECD (2023) و سازمان بهداشت جهانی (WHO, 2022) نیز این مؤلفهها را در سنجش کیفیت زندهگی شهروندان کشورها بهکار میگیرند. در این نگاه، بهزیستی حالتی ذهنی و روانی است که افراد در آن احساس رضایت و آرامش دارند. به عبارتی، بهزیستی نوعی «حس خوب بودن» است، نه الزاماً «خوب بودن» در سطح اخلاقی یا معنوی.
اما در مقابل، مفهوم «بهزیستن» از بُعد وجودی، اخلاقی و اجتماعی به زندهگی نگاه میکند. در این رویکرد، صرفاً شاد بودن یا رضایت داشتن کافی نیست؛ بلکه این پرسش مطرح میشود که چهگونه و چرا زندهگی میکنیم؟
بهزیستن یعنی انتخاب سبک زندهگی آگاهانه، زندهگی معنادار، و مسئولیتپذیری نسبت به خود، دیگری و جهان. به همین دلیل، برخی پژوهشگران مانند کید و همکاران (2022) پیشنهاد میکنند که در سیاستگذاریهای اجتماعی، باید فراتر از شاخصهای آماری به ابعاد معنایی و اخلاقی کیفیت زندگی نیز توجه شود.
از منظر نظری، این تمایز را میتوان با رجوع به آثار فیلسوفان و جامعهشناسان معاصر نیز بهتر درک کرد. آمارتیا سن (1999) در نظریه «قابلیتها» تأکید میکند که عدالت اجتماعی در گرو توانایی فرد برای انتخاب سبک زندگی دلخواه است، نه صرفاً برخورداری از منابع. از سوی دیگر، شارون بوکبیندر و دلگادو (2020) در مطالعات بینرشتهای خود نشان میدهند که «بهزیستن» نیازمند درک چندبُعدی از انسان است؛ انسانی که تنها مصرفکننده منابع یا گیرنده خدمات نیست، بلکه جویای معنا، ارتباط و خودتحققبخشی است.
در سطح اجتماعی، این تمایز بسیار مهم است. برای مثال، ممکن است فردی از نظر اقتصادی و بهداشت روان در وضعیت مناسبی باشد (بهزیستی بالا)، اما زندهگیاش فاقد معنا، ارتباطات عمیق یا رضایت اخلاقی باشد (بهزیستن پایین). این همان وضعیتی است که برخی روانشناسان از آن بهعنوان «رنج خاموش طبقه متوسط» یاد میکنند؛ مردمانی با رفاه نسبی اما خستهگیِ وجودی و ازخودبیگانهگی.
به همین ترتیب، بسیاری از سیاستگذاران در دهههای گذشته تلاش کردهاند با افزایش درآمد، خدمات درمانی و آموزش، بهزیستی شهروندان را ارتقا دهند، اما بدون درک عمیق از معنای زندهگی، عدالت فرهنگی و امکان مشارکت اجتماعی، دستیابی به جامعهای سالم و انسانی عملاً ناقص باقی مانده است. به تعبیر چارلز تیلور، معنای زندگی در بستر «نظامهای ارزشی مشترک» معنا مییابد، نه صرفاً در رضایتهای فردی.